چشمهایم را باز می کنم نور خورشید از لابه لای برگ درختان بیرون زده ، از شدت نور چشم هایم را می بندنم ، قفسه سینم سخت درد میکند ، چه اتفاقی افتاده بود ؟ به یاد نمیاورم * ناگهان انگار که متوجه چیزی شده یا چیزی را به یاد آورده باشد به سرعت بهتزده از جایش بلند می شود ، رنگش می پرد ، و آشفته به اطراف نگاه می کند مدتها به این کار با تنش ادامه میدهد ، چیزی نمی بیند ، اما هنوز از ترس میلرزد ، روی زمین می نشیند ، احساس ناامنی می کرد ، خودش را جمع و جور می کند # پارت5 _ ان روز .......
، ,چیزی ,کند ,یاد ,نور ,بهتزده ,به یاد ,می کند ,این کار ,کار با ,به این
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت